کد مطلب:140419 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:121

آوردن حضرت قاسم بن الحسن محضر مبارک حضرت امام حسین جهت گرفتن اذن
چون در روز پر بلاء عاشوراء قرعه ی قربانی بنام نامی حضرت شاهزاده قاسم بن حسن علیه السلام افتاد آن در ولایت و یادگار بوستان رسالت با قلبی آكنده از حزن و دلی مملو از درد محضر مبارك قبله عالم امكان حضرت اباعبدالله الحسین مشرف شد و عرض كرد:

شعر



كه ای پایه ات برتر از برتری

ز راز دل من تو آگه تری



دمی از كرم سوی من دار گوش

برم را به درع پیمبر بپوش



سلاح پدر ساز زیب تنم

از آن جوشن آرا تن روشنم



كله خود خود بر سرم تاج كن

سر پیكرم، رشگ معراج كن



مرحوم طریحی در منتخب فرموده: و جاء القاسم و قال: یا عم الاجازة لا مضی الی قتال هولاء الكفرة.

قاسم بن الحسن علیه السلام محضر امام علیه السلام مشرف شد و عرضه داشت: ای عموی مهربان محضرت آمده ام تا به من اجازه دهی به قتال و مصاف این كفار بروم، ای عمو جان دیگر مرا تاب و توانائی آن نمانده كه این همه بار مصیبت اقارب و


خویشان را بكشم و زهر فراق ایشان را بچشم لذا تقاضایم این است كه دستوری دهی تا كینه برادرم را بازجویم.

امام علیه السلام فرمود: ای یادگار برادر چگونه تو را اجازه میدان رفتن بدهم و داغ فراق تو را به سینه پرغم بنهم، دلم گواهی نمی دهد كه پیكر لطیف تو را در عرصه ی تیر و شمشیر ببینم.

قاسم دامن عمو را گرفت و سخت گریست امام علیه السلام كه این منظره را دید نتوانست خود را نگه دارد آن حضرت نیز شروع به گریستن نمود سایر جوانان نیز بگریه درآمدند و مخدرات در داخل خیام به زاری و افغان شدند باری هر چه قاسم التماس و زاری كرد امام علیه السلام به او اذن میدان نداد.

قاسم با حالتی افسرده و چشمی گریان آمد در گوشه خیمه نشست و زانوی غم در بغل گرفت از فراق پدر و تنهائی مادر و گرفتاری عمو و شهادت عموزادگان و نیز اضطراب زنان و غلبه دشمنان چنان افسرده و غمگین شده بود كه می خواست خود را هلاك سازد، از یك طرف می دید برادران و خویشان تهیه كارزار می بینند و اذن جهاد می گیرند جان فدای محبوب عالمیان می نمایند و او از این فیض عظمی و مواهب كبری محروم است.

به فرموده طریحی در منتخب وقتی جناب قاسم از گرفتن اذن مأیوس شد فجلس مغموما حزین القلب متألما و وقع رأسه علی ركبتیه.

قاسم بهمان حالت محزون و متألم سر نازنین به زانوی غم نهاده بود و از بی كسی و یتیمی زار زار می گریست و دم بدم پدر پدر می گفت.

شعر



پدر گفتی و آتش افروختی

پدر گفتی و جان و تن سوختی



پدر گفتی و اشگ غم ریختی

پدر گفتی و نه فلك سوختی



در آن حال یادش آمد كه پدر تعویذی به بازوی او بسته و نیز وصیت كرده


كه ای قاسم در وقتی كه لشگر اندوه بسیار و ملال بی شمار بر تو غلبه كند این تعویذ را باز كن و بخوان و بدانچه در او نوشته عمل كن، با خود گفت تا بوده ام در زیر سایه عمو با عزت و جلال بسر برده ام و هرگز گرد ملالی بر آینه خاطرم ننشسته و تا بحال چنین روزی بر من نگذشته و همچو حالتی رخ نداده، خوب است آن تعویذ را بگشایم و مضمون آنرا بدانم، دست برد تعویذ را باز كرد دید پدر بزرگوارش به خط مبارك خود نوشته:

یا ولدی، یا قاسم اذا رأیت عمك الحسین علیه السلام بكربلاء و قد احاطه الاعداء فلا تترك البراز و الجهاد لاعداء الله و اعداء رسول الله و لا تبخل علیه بروحك و كلما نهاك عن البراز عاوده لیأذن لك.

ای نور دیده قاسم، تو را وصیت می كنم چون عمویت حسین علیه السلام دچار دشمنان شد كوشش كن كه سر خود را در قدم او اندازی و جان خویش را در راه وی ببازی و هر چند تو را از مصاف باز دارد تو مبالغه كن كه جان فدای حسین علیه السلام كردن مفتاح سعادت ابدی است.

قاسم كه این وصیت را مطالعه كرد از شادی نتوانست آرام گیرد از جای جست خدمت عمو آمد و نوشته پدر را ارائه داد چون چشم حضرت اباعبدالله الحسین به خط برادر افتاد و مضمون آن از نظرش گذشت بكی بكاءا شدیدا و نادی بالویل و الثبور و تنفس الصعداء.